حانیهحانیه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مامان و بابای مهربون

رفتیم مشهد

نی نی جون من ، من و بابا به همراه خونواده ی بابایی چهار شنبه 22 تیر 1390 ساعت 8 بعد از ظهر به سمت مشهد راه افتادیم ،عزیزم خیلی خوش گذشت و من دغدغه داشتم هرچه زودتر برم و عظمتشو ببینم مامانی میدونی چیه می خواستم ببینمش تا یه قول هایی که می خواستم به خدا بدم اون بره و بهش بگه اخه گفتم شاید خدا اگه دهن امام رضا بشنوه قول هامو قبول کنه. عزیزم نمی دونی وقتی روز دوم رفتم و ضریح رو دیدم چه حسی داشتم!! تمام بدنم سر شده بود و فقط اشک تو چشام میومد.....قربون عظمت خدا بشم!!! ولی این حس 2 بار اتفاق افتاد....بار اول که واسم غریب بود و قشنگ و بار دوم که واسم آشنا بود و فراموش نشدنی..... بار دوم یروز مونده به اخر بود که رفتم و...
13 مرداد 1390
1